سفارش تبلیغ
صبا ویژن
.

ما تاب و تحمل امام مان را نداریم !!!

جمعه 85 آبان 19 ساعت 10:50 صبح

در حالات مرحوم وحید بهبهانی که از اعاظم علما بوده اند نقل شده که فرموده است :

اوایل ورود من به کربلا بود.در مسجدی نماز می خواندم.روزی در اثنا صحبت در منبر سخن از غیبت امام زمان پیش آمد و گفتم:غییت ایشان از الطاف و عنایات بزرگ خداست.ما که اگر الآن میامد تاب و تحمل اورا نداشتیم.این را که گفتم دیدم مردم به هم نگاه کردند و گفتند:معلوم می شود این مرد راضی نیست امام بیاید که مبادا بساط ریاستش برچیده شود ! دیدم کم کم سر و صدا بلند شد.من ترسیدم .از منبر پایین آمدم و عبا را سر کشیده و با عجله ار مسجد خارج شده و به خانه رفتم و در را بستم.با خود گفتم عجب ! من چرا این حرف را زدم که مردم نفهمیدند و خیال کردند من ار آمدن امام ناراضی هستم؟نشسته بودم که در زدند.گفتم کیست؟ گفت :منم. از صدا او را شناختم از مریدهای پروپا قرص من بود که هر روز میامد و با هم به مسجد می رفتیم و بر می گشتیم.در را باز کردم.با قیافه ای خشمگین سجاده را پشت در انداخت و گفت:بردار ای مربد بی دین!!ما چند سال نمازهایمان را پشت سر تو باطل کردیم.این را گفت و رفت.من وحشتم بیشتر شد و در را بستم و با حزن و اندوه در خانه نشستم و ار غصه خوابم نمی برد.نصف شب گذشته بود که باز صدای در به گوشم رسید. با ترس پشت در رفتم و گفتم:کیست؟ دیدم همان مرد است.اما خیلی عاجزانه الحاح می کند و می گوید:آقا ببخشید من غلط کردم.آمدم از شما عذر خواهی کنم.وقتی مطمئن شدم که راست می گوید.در را باز کردم افتاد روی پای من و بنا کرد به بوسیدن و عذر خواهی نمودن.گفتم:مگر چه شد؟گفت:وقتی من خوابیدم،در خواب صدای منادی را شنیدم که می گفت:امام ظهور کرده و آماده ظهور است.خیلی خوشحال شدم با عجله به سوی امام رفتم.تا مرا دید فرمود:بیا که به وقت آمدی.اول به حساب تو برسیم تا بعد نوبت دیگران شود.آنگاه فرمود:این عبا که به دوش داری مال تو نیست و از غاصب خریده ای؛آن را به صاحبش رد کن.چون امام عصر(عج)به واقع حکم می کند نه به ظاهر .گفتم:چشم عبا را از دوش برداشتم.بعد فرمود:این قبا هم مال تو نیست.به صاحبش برگردان.آن را هم در آوردم.کم کم رسید به خانه و فرمود:خانه ای را که در آن نشسته ای مال تو نیست آن را غاصبانه به تو فروخته اند.به صاحبش رد کن.بعد فرمود:آن زن هم که در اختیار داری همسر مشروع تو نیست !خواهر رضاعی تو بوده و اشتباهاً گرفته ای.باید از هم جدا شوید .من سخت ناراحت شدم.در همین اثنا پسرم به نام قاسم علی از در وارد شد.تا امام چشمش به او افتاد فرمود:این پسر هم از این زن به دنیا آمده و ولد شبهه است.این شمشیر را بردار و گردنش را بزرن .این را که گفت من دیگر طاقت نیاوردم و با خشم گفتم:به خدا قسم تو سید هم نیستی چه رسد به این که امام باشی!!!ناگهان از شدت ناراحتی از خواب پریدم و فهمیدم حق با شماست ما تاب و تحمل او را نداریم ...

                                                             (معدن الاسرار _فاضل قزوینی_جلد3_صفحه94)

      

آقا جان قربان غربتت ! مارو ببخش !

اللهم عجل لولیک الفرج و جعلنا من انصاره و اعوانه ...



  • کلمات کلیدی : بسوی ظهور ...
  • به دست : پابرهنه ی دانشجو... | نظرهای شما [ نظر]


    کل یادداشت های این وبلاگ

    زندگی با چشمان بسته !
    پراکنده های ذهنی قبل از زیارت!
    نامرتب هایی برای نوشته شدن ...
    [عناوین آرشیوشده]