سفارش تبلیغ
صبا ویژن
.

بابا بیخیال با مرام .... !

چهارشنبه 87 شهریور 27 ساعت 7:14 عصر

بسم رب المهدی (عج)

....
پس خود را به ضریح مطهر می چسبانی و می گویی :
(( خدایا ! به آهنگ دربار تو کوچ کردم از سرزمینم ، به امید رحمت تو شهرها را در نوردیدم ، پس نومیدم مکن و بازم مگردان بدون بر آوردن حاجتم و رحم کن به این رفت و آمد و روی آوردنم بر سر قبر برادر زاده ی پیغمبرت که درود های تو بر او و آلش باد پدر و مادرم به فدایت ای سرور من ، آمده ام برای زیارتت و واردم بر تو و پناهنده ام به تو از آن جنایاتی که بر خود کردم و بار گناهی که بر دوش کشیدم پس تو شفیع من باش در پیشگاه خداوند در روز نیاز و نداریم ، زیرا که تو در پیشگاه خداوند مقامی شایسته داری و در نزد او آبرومندی ... ))

به حرم نیگاه کردم دیدم پرچم آقا بالاست !

خدایی نمی دونم از کجای این اردو ( بخونید جمع دوستانه !!! ) بگم . همش برام خاطره بود . از اولش تا آخرش !
از (( گشتم همه جا بر درو دیوار حریمت جایی ننوشته اند گنهکار نیاید .... ))
از اون یه ساعتی که تو حرم خوابیدم و یه روز مریض شدم ؟
از اون بلایی که سرم اومد و بعدش یاد این خاطره افتادم (( که یه دفعه شهید باقری نماز صبحش قضا می شه 40 روز روزه می گیره ... ))
از چی بگم ؟
از 10 روزی که رفته بودیم زیارت حرم امام رضا (ع) ! دقت کن که رفته بودیم زیارت حرم امام رضا (ع) !
از اون جمعیتی که (( اکثرهمشون )) داشتن دیوانه وار از سر کول هم بالا می رفتن می خواستن بچسبن به اون آهن پاره ! ( ببخشید طلا و نقره پاره !!! )
به قول مهدی درویش خدا به سر شاهده ! هر دفعه رفتم تو محوطه اونجا ( اسمش چی بود ؟ آهان یادم اومد ‍؛ ضریح ! ) امام رضا (ع) رو پیدا نمی کردم ! نمی دونم مردم دنبال چی بودن ؟ هر چی گشتم آقا رو پیدا نکردم .... هی مردم می یومدن و می رفتن .... یکی هم نبود بهشون بگه بابا آقا که این تو نیس .... انصافن یه دفعه شاکی شدم می خواستم داد بزنم بگم همشون یه دقیقه بیان بیرون و ببینن .... از اون بالای پله ها .... آخه من آقا رو دیده بودم .... من دیده بودم که آقا نشسته بود روی همون ضریح همین جور که مردم دستاشون رو بالا می آوردن ، مثل نقل نبات دستاشون رو پر می کرد ... ولی همون مردم (( اکثرهم )) میریختن زمین و دوباره می چسبیدن به همون آهنها !!!!

به حرم نیگاه کردم دیدم پرچم آقا بالاست !

یه دفعه داشتم می رفتم حرم یه پسر بچه اومد سر رام گفت فال بخر ... من عکس العمل ! نشون ندادم ... گفت جون عزیزت بخر ... نیگاش نکردم ... گفت تو رو خدا بخر ... بیخیال بودم ... گفت تورو قرآن ، تورو امام رضا (ع) بخر ... به راهم ادمه دادم تا رسیدم به در ورودی ! یه دفعه برگشت گفت : برو بابا ! تو کافری ! قرآن حالیت نیس ! .....

به حرم نیگاه کردم دیدم پرچم آقا بالاست !

جاتون خالی ! تو حرم داشتیم با بچه های توپ اهوازی سینه می زدیم ... خیلی حال می داد ... یه دفعه مداح گفت : (( پنجره فولاد رضا ، برات کربلا می ده ... )) ! اینقد شاکی شدم ! می خواستم برم بهش بگم : چرا داری آدرس غلط می دی ؟ اون خود رضا (ع) ست که برات کربلا می ده ... نه پنجره اش ...

به حرم نیگاه کردم دیدم پرچم آقا بالاست !

بد بختم کرد ! همون نیگاه آخر ! ای کاش نیگاه نمی کردم ! تو همون نیگاه آخر پدرم در اومد ! ای کاش نیگا نمی کردم ... ای کاش نیگا نمی کردم ...

این دفعه به حرم نیگاه کردم .... دیدم آقا نشسته اون بالا .... پرچم آقا دیگه نبود .... رفته بود ...

- - - - - - - - - - - -
ز.خ 1 : تو این 10 روز 3 تا حاجت داشتم ! یکی شو گرفتم ! دو تا شو هم بستگی به تعدا روزهایی داره که زنده می مونم ... و الا تا حالا که گرفتم !
ز.خ 2 : هی به خودم می گفتم آقا یه سال منو نطلبیده ، یه حال اساسی بهم می ده ، گوش نمی کرد که نمی کرد !
ز.خ 3 : دست و پای شیطون رو بستن ! دست و پای نفست رو که نبستن ! دقت کنی فقط اسمشون فرق می کنه ....
ز.خ 4 : جالب بود ! روز برگشت اینقد همه خسته بودن که می خواستن برن سریع تر بخوابن .... بخوابن تا برگردن به شرایط عادی ....

همین
والسلام !
یا زهرا (س)



  • کلمات کلیدی : امام رضا(ع)
  • به دست : پابرهنه ی دانشجو... | نظرهای شما [ نظر]


    کل یادداشت های این وبلاگ

    زندگی با چشمان بسته !
    پراکنده های ذهنی قبل از زیارت!
    نامرتب هایی برای نوشته شدن ...
    [عناوین آرشیوشده]