سفارش تبلیغ
صبا ویژن
.

دیوانگان نمی میرند ... !

سه شنبه 86 مرداد 9 ساعت 2:14 صبح

بسم رب المهدی (عج)

نمی خواست بیرون بیاد . به هر بهونه ای که بود مونده بود تو . همه منتظرش بودن . ولی اون اصلن نمی خواست بره بیرون . دیگه دوست نداشت برگرده تو اون خراب شده ! ازش خاطره خیلی بدی داشت . آخه هر دفعه که می رفت وقتی بر می گشت محکم می خورد زمین ! خیلی بهش خوش گذشته بود . حسابی داغ شده بود . جوری که فکر می کرد با این گرما می تونه تو زمستون لخت بگرده !!! شاخه دیگه . البته شاخ نیست توهم زده و جو گیر !
خلاصه اومد بیرون . هنوز مطمئن نبود همه چیرو برداشته . یه حسی بهش می گفت هنوز نصف اونیرو که میخواستی هم برنداشتی ! ولی بی چاره چاره ی دیگه ای نداشت ! اومد بیرون . همه چی براش غریب بود . لجن و کثافت رو دو ر و ورش می دید . به معنای تمام حس می کرد که رفته تو جهنم . هر چی دور تر می شد احساس می کرد داره خودشم کثیف می شه ! ولی بالاخره برگشت همون جای اول . هنوز تو کفه .... هر کاری می خواد بکنه می ترسه از روی جو باشه !
+ = + = + = + = + = + = + = + = + = + = + = + = + = + = + = + = + = +
ببینم تا حالا شده یه سریالو آخرشو بدونی چی می شه . از همون اول . بدونی آخرش چی می شه . دیدی ! با اینکه می دونی آخرش چی میشه ولی میشینی بازم میبینیش ببینی اون وسط مسط ها چه اتفاقهایی می افته ...

خدایی اصلن قابل مقایسه نیست ولی ...
آدم که می ره حرم امام رضا(ع) از همون روز اول می دونه آخرش باید بیادبیرون ولی بازم یه شور و حاله دیگه ای داره ...
فکر کنم اونی که باید می فهمید فهمید ...

آقا تورو خدا دعا کنید این چند روز از روی جو کار نکنه ... می ترسم دوباره بخوره زمین ...

اللهم عجل لولیک الفرج و جعلنا من انصاره و اعوانه ...



  • کلمات کلیدی : افکار نوشته ...
  • به دست : پابرهنه ی دانشجو... | نظرهای شما [ نظر]


    کل یادداشت های این وبلاگ

    زندگی با چشمان بسته !
    پراکنده های ذهنی قبل از زیارت!
    نامرتب هایی برای نوشته شدن ...
    [عناوین آرشیوشده]