سفارش تبلیغ
صبا ویژن
.

درد دل با خدا

دوشنبه 85 آبان 22 ساعت 11:25 عصر

او شبیه هیچ کس نیست ...

بچه بودم فکر می کردم خدا هم شکل ماست . مثل تو ، مثل من ، ما ، همه ، او نیز موجودی دو پایت . خدا ، پیرمردی مهربان است و به دستش یک عصاست . یک کت و شلوار می پوشد به رنگ خدا ، حال و روز جیبهایش هم ، همیشه روبه راه است . مثل پدر بزرگ ها به چشمش عینکی دارد بزرگ ! با کلاه و ساعتی کهنه که زنجیرش طلاست  . فکر می کردم سرفه های او دلیل رعد و برق ابر هاست . گاه گاه نسخه می پیچد ، طبابت می کند .

 مادرم می گوید : که هر دردی را دواست . . .

چند سالی که از عمر گذشت من فهمیده ام ، او حسابش از تمام عالم جداست . . .

فکر می کردم که شبها روی یک تخته بزرگ ، مثل همه آدمها ، در خوابهای خوش رهاست . . .

مهربانتر از پدر ، مادر ، پدر بزرگ و مادر بزرگ ؛ او شبیه هیچ کس نیست ، نه ، چون او خداست . . . !!!

الهی و ربّی ! من لی غیرک ...

اللهم عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان و جعلنا کما تحب ...

  • کلمات کلیدی : درد دل با یار ...
  • به دست : پابرهنه ی دانشجو... | نظرهای شما [ نظر]


    کل یادداشت های این وبلاگ

    زندگی با چشمان بسته !
    پراکنده های ذهنی قبل از زیارت!
    نامرتب هایی برای نوشته شدن ...
    [عناوین آرشیوشده]