سفارش تبلیغ
صبا ویژن
.

همین نزدیکیا ...

جمعه 86 بهمن 19 ساعت 8:46 صبح

بسم رب المهدی (عج)

... تا چشم تو چشم شدند ، سرشو پایین انداخت . اون هم روش رو برگردوند . پسرک مطمئن بود اگه به پیرمرد نگاه کنه باید از روی صندلی بلند شه ...

*

... تا دیروز کلش رو تبلیغ ماشین « آزرا » پر کرده بود . پل داشت سنگینی چراغ های زیاد ، که وظیفه ی روشنایی تبلیغ رو داشتند هم تحمل می کرد ... ولی امروز پل توان نگه داشتن اسم ارباب رو نداشت ... اسم حسین بن علی  (ع) و در کنار اون اسم پیامبر اعظم (ص) بار پل رو اینقدر سنگین کرده بود که پل خودشو توجیه کرد تا چراغ ها رو روشن نکنه . هیچ کسی هم نبود به پل بگه که ، بابا ، آخه ، ولی ...

نکته : همین جا از جناب پل حلالیت می طلبم !!!

*

داشت تند تند می رفت . ( ادعای رفاقتش می شد . یه دفعه از کوره در رفتم بهش گفتم : تو که ادعای رفاقتت می شه چرا واسه من وای نمیستی ؟ اونم تو جواب من فقط به راه خودش ادامه داد . اون موقع خودم رو اینجوری توجیه کردم که سکوت علامت رضاست ولی بعدن فهمیدم که ... ) . یه نیروی منو به طرف اون می کشوند . ولی من مطمئن بودم که حداقل این نیروی جاذبه نیست . هر چی من آروم می شدم اون با همون سرعت می رفت . و این کندی من فقط به ضرر خودم بود . هیچ موقع هم نتونستم بهش برسم . نه اینکه سرعتش زیاد باشه ها ( خیلی هم رفیق بازه !!!) مشکل این بود که من حال تند رفتن زیادی رو نداشتم . اینقدر باهاش موندم تا آخر یکی بهم گفت ...

(( ... دنیا استراحتگاهه . اینجا باید بیای بارتو خالی کنی و فقط آذوغه ور داری ... نباید باهاش رفیق بشی ... اگه بخوای بری پیش خودش باید از این بگذری ... )) همین جمله کافی بود تا به وجود نامردش پی ببرم .

آره ! دنیا داره انقدر تند تند می ره و فقط چیزی که داره همراه اون از دست میره عمر گران بهای من و توِ ...

التماس دعا از همگی



  • کلمات کلیدی : افکار نوشته ...
  • به دست : پابرهنه ی دانشجو... | نظرهای شما [ نظر]


    کل یادداشت های این وبلاگ

    زندگی با چشمان بسته !
    پراکنده های ذهنی قبل از زیارت!
    نامرتب هایی برای نوشته شدن ...
    [عناوین آرشیوشده]