سفارش تبلیغ
صبا ویژن
.

بسم رب المهدی (عج)

یه صلوات بفرست !!!

یه بغضی مونده تو گلوم . یه بغضی که هر وقت می ترکه باز هم یه نشونه ای از خودش می ذاره . ولی این بغضی که دارم ترکیده ولی نترکیده ... اگه نفهمیدی یه صلوات بفرست تا دلت نورانی شه بعد بخون ...

... نقشه ی عملیاتی رو بهش دادم . شروع کرد به خوندن ... رسید به آخریش ... پادگان هوایی دزفول ... آهی کشید ...
(( ... یادش بخیر . از همین جا بود رفتم پابوس . آره ، یکدفعه زخمی شده بودم . بدجور؛ بعد عملیات فتح المبین ، قرار شده بود زخمی ها رو انتقال بدن مشهد . مارو بردن همین جا . اون موقع برای اولین بار بود که می خواست یه هواپیما از روی باند پرواز کنه . آخه بعثیها زده بودن باندو ترکونده بودن ، خدا می دونه چه اوضاعی بود ، به خدا این زنها با چادرهاشون میومدند آسفالت های داغ رو ور می داشتند و می بردند می ریختن توی سوراخ های باند . غلطک هم میومد از روش رد می شد ، خوش به حالشون . چقدر خوب غلامیه زائرای آقا رو می کردند ... اونم چه زائری... همه زخمی ... خلاصه مارو به صف کردند و دونه دونه سوار هواپیماهای c130 کردند . خدا میدونه دو تا مونده بود به من برسه گفتند : ظرفیت تکمیل شده بقیه می رن اصفهان ... من فقط داشتم نگاه می کردم ، فکر کن من به این سن و سال رسیدم تا حالا نرفتم حرم امام رضا (ع) ... الان هم اینجوری شد ، بلند بلند زدم زیر گریه ...  یا امام رضا (ع) دمت گرم ... خیلی با معرفتی ... یه دفعه هم قرار شد بیام پیشت اینجوری نمی طلبی ...
چشمهاش پر اشک شد ، نمی خواست من ببینم ، الکی دستی به چشم هاش کشیدو اونارو مالوند که مثلن این اشک نیست ... خندید تا لرزش صداش پیدا نشه ، ادامه داد :
خلاصه اینقدر گریه کردم تا از حال رفتم ، به حال که اومدم دیدم تو هواپیما هستم و مسئول داره صحبت می کنه :
(( ... از همه ی اونهایی که اوضاع جاشون مناسب نیست معذرت می خوایم ... ما به اصفهان پیام دادیم گفتند تخت خالی نداریم ... تهران هم همینطور ... خوش بهالتون ... آقا همه تون رو طلبیده ... )) همه ی هواپیما رفت هوا ... همه گریه می کردند ...

دوباره از هوش رفتم ... تو بیمارستان دوباره بهوش اومدم ، به دکتر گفتم : می خوام برم حرم ، گفت : نمیشه تو خونریزی داری ، گفتم می خوام برم حرم ، گفت : عزیزم نمیشه شما خونریزی داری ... صبر کن دو سه روز دیگه خادمها خودشون میان مجروح هارو می برن حرم ... قشنگ با ویلچر ، گفتم : می خوام برم حرم ، اگه نذاری با همین حالم می رم از اون نرده ها می رم پایین ، گفت : حاجی به ولله نمیشه ، من که کافر نیستم که . می فهمم دلت هوایی شده ولی به قرآن نمی تونم ... خلاصه دیدم اینجوری نمیشه رفتم تو حیاط ... شروع کردم قدم زدن و گریه کردن . تا رسیدم به در . نمی دونم چی شد ولی نگهبان منو ندید و منم رفتم بیرون ... سریع دست گرفتم جلوی ماشین ازش پرسیدم : ببخشید حرم از کدوم طرفه ؟ بهم آدرسو داد . منم هیچی پول تو جیبم نبود گفتم : دستت درد نکنه و رفتم . برگشت عقب گفت : کجا ؟ گفتم می رم حرم ... پول ندارم ... شرمنده ... ، سرم داد کشید و گفت : می خوای خودت تنهایی ثواب ببری ... منو تا حرم برد . نگو خودش از خادم های حرم بوده منو سپرد دست یه خادمی و یه ویلچر هم برام آورد و رفت ... خادم هم منو تا ضریح آقا برد و رفت ...
دوباره آهی کشید . سخت خودش رو کنترل می کرد که مبادا گریه نکنه . ولی چشمها نمی تونست این واقعیت رو پنهون کنه ...
حالا فهمیدی چرا بغض تو گلومه ... اگه نفهمیدی ادامه بده ...
همین دیشب از جنوب اومدم . جای همتون خالی . شب آخر تو پادگان دو کوهه رفتیم حسینیه تخریبچی ها ... نمی دونم چرا ولی اون رفیقمون هم حرف از بغض می زد ... واسه همین دلشو برد امام رضا (ع) ... تا روضه آقا رو خوند دیگه نتونست دووم بیاره ... بلند بلند گریه کرد ...

 

گشتم همه جا بر در و دیوار حریمت جایی ننوشتند : گنهکار نیاید ...

آقا جون ! یعنی ما از گناه کارها هم بد تر بودیم که اینجوری دلمون رو هوایی کردی و دعوتمون نکردی ...
دیوونتم آقا ... مریضم کردی ... آوارم کردی ...
دل شود از غمت جدا هرگز
کم شود مهر تو به دل اما
حاجت من شود روا هرگز
با همه بودن و عزیز شدن بی تو ای یار آشنا هرگز
یا بده کربلایی از لطفت همین الان حواله  یا هرگز
نتانی که دست رد بزنی نه زکوی تو می رود چو منی ...

ای امام غریب طوس ...
زائرت را بیا نوازش کن ، با گل لاله با پر طاووس
در سیاهی اول قبر روشنم کن به یک فانوس

                           یه صلوات بفرست ... !



  • کلمات کلیدی : افکار نوشته ...
  • به دست : پابرهنه ی دانشجو... | نظرهای شما [ نظر]


    کل یادداشت های این وبلاگ

    زندگی با چشمان بسته !
    پراکنده های ذهنی قبل از زیارت!
    نامرتب هایی برای نوشته شدن ...
    [عناوین آرشیوشده]