داستانهای خوب برای بچه های خوب 2
بسم رب المهدی (عج)
... اینقدر بارش زیاد بود که خیلی می ترسید . از اینکه اون دو تا با دیدن این همه بارش فیتیله پیچش می کنند . تازه یاد گرفت بترسه . خیلی میترسید . ولی یه دفعه یاد یه چیزی افتاد ...
انگار قبلا شنیده بود که اگه امام رضا (ع) رو زیارت کنه سه جا آقا میاد نزدش تا اونو از ترس ها و هول های قیامت آزاد کنه ...
انگار یادش اومده بود که ...
دیگر آنجا عذر خواهی دیر بود ؛ دست و پایش بسته در زنجیر بود
نا امید از هر کجا و دل فِکار ؛ می کشید دم به خفت سوی نار
ناگهان ، ناگهان باب حق آغاز شد ؛ از جنان درهای رحمت باز شد
مردی آمد از تبار آسمان ؛ نور پیشانیش باغ کهکشان
در قدوم آن نگار مهجبین ؛ از جلال حضرت عشق آفرین
2 ملک سر را به زیر انداختند ؛ بال خود را فرش زیر پایش ساختند
غرق حیرت داشتند این زمزمه ؛ آمده اینجا حسین (ع) فاطمه (س)
+ - + - + - + - + - + - + - + - + - + - + - + - + - + - + - + - + - + - + - +
ای فرزند آدم !
ملائکه ی من شب و روز مواظب تو هستند ، آنچه را می گویی و انجام می دهی ، کم یا زیاد ، همه را می نویسند . آسمان بر آنچه از تو دیده سهادت می دهد و زمین بر آنچه روی آن انجام داده ای گواهی می دهد . خورشید و ماه و ستارگان بر آنچه می گویی و عمل می کنی شهادت خواهند داد . خود نیز بر قلب و بر اعمال مخفی تو آگاهم ...
پس از خودت غافل مباش !
اللهم عجل لولیک الفرج
کل یادداشت های این وبلاگ