سفارش تبلیغ
صبا ویژن
.

بازم شرمندگی ...

شنبه 86 آبان 12 ساعت 3:5 عصر

بسم رب المهدی (عج)

دبستان که بودم تمام عشقم این بود که برم سر صف براش دعا کنم . یادمه اون اولا حتی دعاش رو هم اشتباه می خوندم . ولی بازم می رفتم می خوندم . یه ذره فقط یه ذره که بزرگ شدم فقط 10 شب اول محرم یادش می افتادمو بس . یه ذره دیگه فقط یه ذره دیگه که بزرگ شدم فکر کردم خیلی می شناسمش . پر ادعا شده بودم . دیگه فکر می کردم الآن اگه بیاد من جزء سربازاشم . الان که فکر می کنم می بینم اگه بیاد شاید زنده بمونم !!! تازه اونم در صورتیکه اون هم منو نبینه و نشناسه ... که این امکان وجود نداره ؛ چون منو اگه اون رو ببینم چشم هام اجازه نمی ده بشناسمش ولی اون خیلی خوب من رو می شناسه ... هر هفته آمارم رو خونده ...

یه چند وقته می خوام برام عادی نباشه که دیروز جمعه بود و نیومد ...

یه چند وقت می خوام شعر بالای وبلاگ رو بفهمم ...

یه چند وقته می خوام از ته دلم بگم : 

(( اللهم عجل لولیک الفرج ))



  • کلمات کلیدی : بسوی ظهور ...
  • به دست : پابرهنه ی دانشجو... | نظرهای شما [ نظر]


    کل یادداشت های این وبلاگ

    زندگی با چشمان بسته !
    پراکنده های ذهنی قبل از زیارت!
    نامرتب هایی برای نوشته شدن ...
    [عناوین آرشیوشده]