بسم رب المهدی (عج)
کاخ قیصر را تزیین کرده بودند برای عروسی . بزرگان جمع شده بودند . روحانیون مسیحی ، سران لشگر و صاحب منصبان حکومتی . عروس و داماد وارد شدند و نشستند روی تخت جواهر نشان بالای تالار . انجیل ها را که باز کردند ، زمین لرزید . جام ها افتاد . پایه های تخت شکست . سر پایش کردند . باز شکست . گفتند : این ازدواج نحس است .
رفتند . شب خواب دید . جدش ، شمعون بود و عیسی و محمد (ص) . خواب دید عقدش کردند . برای پسر پیغمبر مسلمان ها . صدایش می کردند حسن (ع) ... !
...
خانه ی امام هادی (ع) کجا و قصر قیصر کجا ؟ نرجس تمام قد جلوی امام بلند شد . سلام کرد . امام خوش آمد گفت . پرسید : کیسه ی طلا به تو بدهم یا بشارت به عزت و شرافت ابدی ؟
گفت : پول نه ، بشارت دهید !
امام گفت : تو را به پسری بشارت می دهم که پادشاه مشرق و مغرب می شود . زمین را پر از عدل می کند بعد آن که از ظلم و جور پر شده باشد ...!
نرجس سرخ شد . سرش را انداخت زیر . آرام پرسید : پدر این پسر ؟
شنید : همان کسی که جدم ، رسول خدا ، تو را برایش خواستگاری کرد .
ببخشید که این متن قشنگ رو با این جمله خودم خراب می کنم ولی آخه بدجوری ذهنم براش سوال شده که :
چرا وبلاگ 18+ هر روز آمار بازدیدش تو پارسی بلاگ بیشتر می شه و خبری از یه وبلاگ مذهبی نیست ...
یا ابا صالح المهدی (عج) ادرکنی !
نه کوششی ، نه وفایی
چه بی خیال نشستیم ... و گفتیم :
خداکند که بیایی
کل یادداشت های این وبلاگ