سفارش تبلیغ
صبا ویژن
.

رقیه (س) دختر سلطان عشق است ...

چهارشنبه 86 بهمن 24 ساعت 6:0 عصر

بسم رب المهدی (عج )

... دختران و زنان و کودکان به من هجوم آوردند تا شاید حرفی ، نقلی ، خاطره ای ... و این همان چیزی بود که من واهمه اش را داشتم . با بزرگ ها راحت تر می شد کنار آمد تا بچه ها . رقیه(س) ، این دختر بچه سه چهار ساله ، بیچاره کرد ، گریه ای می کرد . ضجه ای می زد . زبانی می ریخت که بیا و ببین . دور من چرخ می خورد ، لب بر می چید ، بغض می کرد ، اشک می ریخت ، آرام می شد و دوباره شروع می کرد :

_ ... کجایی علی جان ! کجایی برادرمان ! کجایی چراغ خانه مان ! کجایی روشنایی چشممان ! کجایی  امید زنده ماندنمان ؟! کجاست آغوش مهربانی تو ! کجاست چشم های خندان تو ؟! کجاست دستهایی که مرا بغل می کرد و به هوا می انداخت ؟ کجاست آن انگشت هایی که دو دست مرا به خود قلاب می کرد ؟ کجاست آن پاهایی که تکیه گاه بالا رفتن من بود ؟ کجاست آن تکیه گاه بازو ؟

همین طور مدام می گفت و اشک می ریخت و ناله دیگران را بلند می کرد و من مانده بودم که دختر به این کوچکی این همه حرف را از کجا یاد گرفته است ؟

و در این میانه به گمانم به عباس (ع) بیش از بقیه سخت گذشت . کسی که گریه می کند به آرامشی هر چند نامحسوس دست می یابد . اما کسی که بغض ، گلویش را می فشرد و اشک در پشت پلکهایش لمبر می خورد و اجازه گریستن به خود نمی دهد ، بیشتر در خودش می شکند و مچاله می شود . حال اگر همو بخواهد تسلی بخش دیگران هم باشد ، دشواری اش صد چندان می شود . مثل عمود خمیده ای که بخواهد خیمه ای را سر پا نگه دارد نگاه می دارد اما به قیمت شکستن خود .

و عباس (ع) اگر چه زادگان خواهر و برادر را تسلی می داد ، اما خود لحظه به لحظه بیشتر در خود می شکست و فرو می ریخت و آن تسلی هم که به راستی تسلی نمی شد . انگار کسی بخواهد با اشک چشم ، زخمی را شستشو دهد...

اما مرا در تمام این مدت ، این سؤال نپرسیده بیش از هر چیز عذاب می داد که تو مانده ای برای چه ؟ تو چرا بی سوار مانده ای ؟!



  • کلمات کلیدی : افکار نوشته ...
  • به دست : پابرهنه ی دانشجو... | نظرهای شما [ نظر]


    کل یادداشت های این وبلاگ

    زندگی با چشمان بسته !
    پراکنده های ذهنی قبل از زیارت!
    نامرتب هایی برای نوشته شدن ...
    [عناوین آرشیوشده]