سفارش تبلیغ
صبا ویژن
.

آقا منور کرده !

سه شنبه 87 تیر 11 ساعت 6:8 عصر

بسم رب المهدی (عج)

نزدیک ناو آمریکایی بودیم . دو تا موشک زدند طرفمان . قایق را نگه داشتم که از بالای سرمان رد شود .
رفیقم گفت : (( خورد ، خورد ))
گفتم بنده ی خدا موجی شده !
یکباره دیدم مثل باران ، آهن پاره روی سرمان میریزد . هواپیمای مسافر بری ایران را توی هوا زده بودند ....
برگشتیم . دیدم چیزی روی آب آمد . رفتم جلو . جنازه ی یک بچه بود ؛ حدودا یک ساله ...

جنازه ی مسافران ایرباس ایران را از توی دریا جمع می کردیم . رسیدم به خانمی که بچه اش را بغل کرده بود . چنان محکم گرفته بودش که بچه توی بغلش خشک شده بود . هر کاری کردیم نتوانستیم از هم جدایشان کنیم !

- - - - - - - -

ز.خ : خواستم چن تا مطلب دیگه بنویسم نشد ! یعنی نوشتما ولی پاک شد ! یه دفه هم اصلن صفحات اینترنتمو بست ! دیگه خدا نمی دونست به چه زبونی بگه ننویس !
ز.خ : آقا با سربند یا زهرا (س)

 

همین
والسلام !
یا زهرا (س)



  • کلمات کلیدی :
  • به دست : پابرهنه ی دانشجو... | نظرهای شما [ نظر]


    کل یادداشت های این وبلاگ

    زندگی با چشمان بسته !
    پراکنده های ذهنی قبل از زیارت!
    نامرتب هایی برای نوشته شدن ...
    [عناوین آرشیوشده]