بسم رب المهدی (عج)
نزدیک ناو آمریکایی بودیم . دو تا موشک زدند طرفمان . قایق را نگه داشتم که از بالای سرمان رد شود .
رفیقم گفت : (( خورد ، خورد ))
گفتم بنده ی خدا موجی شده !
یکباره دیدم مثل باران ، آهن پاره روی سرمان میریزد . هواپیمای مسافر بری ایران را توی هوا زده بودند ....
برگشتیم . دیدم چیزی روی آب آمد . رفتم جلو . جنازه ی یک بچه بود ؛ حدودا یک ساله ...
جنازه ی مسافران ایرباس ایران را از توی دریا جمع می کردیم . رسیدم به خانمی که بچه اش را بغل کرده بود . چنان محکم گرفته بودش که بچه توی بغلش خشک شده بود . هر کاری کردیم نتوانستیم از هم جدایشان کنیم !
- - - - - - - -
ز.خ : خواستم چن تا مطلب دیگه بنویسم نشد ! یعنی نوشتما ولی پاک شد ! یه دفه هم اصلن صفحات اینترنتمو بست ! دیگه خدا نمی دونست به چه زبونی بگه ننویس !
ز.خ : آقا با سربند یا زهرا (س)
همین
والسلام !
یا زهرا (س)
کل یادداشت های این وبلاگ