سفارش تبلیغ
صبا ویژن
.

تورا نیز عاشورایی هست ...

جمعه 88 بهمن 9 ساعت 6:8 عصر

بسم رب المهدی(عج)

سید مرتضی چن تا جمله داره تو کتاب روایت محرم  ... خلاصه بگم ! نابودم کرده ...
(( ... قافله ی عشق در سفر تاریخ است و این تفسیری است بر آنچه فرموده اند : " کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا " ... این سخنی است که پشت شیطان را می لرزاند و یاران حق را به فیض های دائم رحمت او ، امیدوار می سازد ...
... و تو ای آنکه در سال شصت و یکم هجری ، هنوز در ذخایر تقدیر نهفته بوده ای و اکنون ، در این دوران جاهلیت ثانی و عصر توبه ی بشریت ، پای به سیاره ی رنج نهاده ای !
نا امید مشو ! که تو را نیز عاشورایی است و کربلایی که تشنه ی خون توست و انتظار می کشد ... تا تو زنجیر خاک از پای اراده ات بگشایی و از خود و دلبستگی هایش ، هجرت کنی و به کهف حصین لازمان و لامکان ولایت ملحق شوی و فراتر از زمان و مکان ، خود را به قافله ی سال شصت و یکم هجری برسانی و در رکاب امام عشق به شهادت رسی ...
یاران ؛ شتاب کنید ! که زمین نه جای ماندن ، که گذرگاه است ... گذر از نفس به سوی رضوان حق ...
یاران ؛ این قافله ، قافله ی عشق است ! و این راه که به سرزمین طف در کرانه ی فرات می رسد ، راه تاریخ است و هر بامداد ، این بانگ از آسمان می رسد که : (( الرحیل ، الرحیل )) ...
یاران ؛ شتاب کنید ! قافله در راه است ... می گویند که گناهکاران را نمی پذیرند ؟
آری ، گناهکاران را در این قافله راهی نیست ... اما ...
اما پشیمانان را می پذیرند ...
آدم نیز در این قافله ملازم رکاب حسین(ع) است که سرسلسله ی خیل پشیمانان است ، و اگر نبود ، باب توبه ای که خداوند با خون حسین(ع) میان زمین و آسمان گشوده است ، آدم نیز دهشت زده و رها شده و سرگردان ، در این برهوت گمگشتگی وا می ماند ... ))

یاد ظهر عاشورای امسال افتادم ...
دیدم انگار ظهر عاشورای امسال ، همون عاشورا و کربلایی بود که سید تو متن می گفت ...
همون روزی که نیاز بود یه سری بچه بسیجی برن واسه نظام فدا شن ...
همون روزی که نیاز بود یه سری بچه بسیجی برن وسط میدون ، تا مبادا دشمن میدون رو بگیره ...
همون روزی که یه بچه بسیجی رو کشتن و به لباس های تنش هم رحم نکردن ...
همون روزی که قرآن آتیش زدن ...
همون روزی که سوت می زدن و کف می زدن و عشق و حال می کردن !
و البته همون روزی که امثال من! تو هیئتمون نشسته بودیم و داشتیم برای ابا عبد الله(ع) !! سینه می زدیم !
و البته که ایده مان هم این بود که امام(ره) فرمود : مسجد سنگر است ... سنگرها را خالی نکنید !!!
و صد حیف که امروز ( و نزدیک 30 روز بعد ) فهمیدیم که عاشورایمان گذشت ...
عاشورایمان گذشت و ما در مسجد محل ، لنگ پخش غذا (!) یا اداره ی گجل ها بودیم ...
و ای کاش زیر بار این جمله بمیرم ... تا دیگر اینچنین در پس علایق شخصی ، ندای (( هل من ناصر ... )) مولا و مقتدایم را بر زمین نگذارم ... (( نا امید مشو ! که تو را نیز عاشورایی است و کربلایی که تشنه ی خون توست و انتظار می کشد ... ))
و ای کاش بمیرم ! تا دیگر هیچ وقت مجال فراموش کردن این جمله ی مولایم را پیدا نکنم ...
(( ... اگر جوان بسیجی را ، جوان مؤمن را ، جوان با اخلاص را ؛ که هیچی نمی خواد جز اینکه یه میدانی باشه که در راه خدا مجاهدت کنه ... این رو انداختیم در انزوا ؛ و بعد اون آدم پر روی افزون خواه بی صفای بی مهدویت را مسلط کردیم چه ؟ همه چیز دگرگون خواهد شد ...
اگر فاصله ی بین رحلت پیامبر (صلی الله و علیه و آله ) و شهادت جگر گوشه اش ، پنجاه سال در صدر اسلام فاصله پیدا کرد ، در روزگار ما این فاصله خیلی سریعتر ممکنه بشه ... باید نگذاریم ... باید بایستیم در مقابل انحرافی که ممکنه دشمن بر ما تحمیل کنه ...
دنیا طلبی و ماده طلبی اون کاری است که عبید الله بن زیاد و یزید می کردند ، اونا کی چیزی رو بوجود می آوردند و می ساختند ... اونا فانی می کردند ، اونا می خوردند ، اونا تجملات زیاد می کردند ... این دوتارو اشتباه نباید کرد ... امروز یه عده ای خودشون رو غرق در پول و دنیا و ماده پرستی می کنند به اسم سازندگی ! این سازندگی نیست ... اونچه که جامعه ی مارو فاسد می کند ، غرق شدن در شهوات است ، از دست دادن روح تقواست و روح فداکاری ... یعنی همون چیزی که در بسیجی هاست .
..

(( بسیجی باید در وسط میدان باشد تا فضیلت های اصلی انقلاب زنده بماند ... ))

و البته ما در وسط میدان نبودیم ... ما در وسط میدان نبودیم که این بسیجی را اینگونه کشتند و برهنه اش کردند ... ما در وسط میدان نبودیم که قرآن را آتش زدند ... ما نبودیم ...
و چقدر کودکانه ، دلم را به جمله ی سید مرتضی خوش می کنم ...
(( ... آنچه حرّ را در دستگاه بنی امیه نگه داشته است ، غفلت است ... غفلتی پنهان ! شاید تعبیر غفلت در غفلت بهتر باشد ، چرا که تنها راه خروج از این چاه غفلت آن است که انسان نسبت به غفلت خویش تذکّر پیدا کند ...
هر انسانی را لیلة القدری هست که در آن ناگزیر انتخاب می شود و حرّ را نیز شب قدری اینچنین پیش آمد ... عمربن سعد را نیز ... من و تو را هم پیش خواهد آمد ... اگر باب (( یا لیتنی کنت معکم )) هنوز گشوده است ، چرا آن باب دیگر باز نباشد که (( لعن الله امة سمعت بذلک فرضیت به ... )) ؟
وقت نیست ... حتی برای نابود شدن ! ...
وقت نیست ... برای توضیح دادن ...
وقت نیست ... برای بحث کردن ...
وقت نیست ... حتی برای آدم شدن !!!
- - - - - - - - -
ز.خ 1 : می خواستم کلی از وقایع رو تحلیل کنم ! ... زرشک !
ز.خ 2 : به قول آقا ، باید روزی صد بار خدا رو شکر کنیم که بصیرت داریم و می بینیم داره چی می شه ...
ز.خ 3 : احمق ! هنوز می گه رأی من کو ... دیگه خودت بشین حساب کن دو رو بر مارو کیا گرفتن!!!
ز.خ 4 :  وقتی کار می کنی ، تازه به رشد می رسی ... رشد !
ز.خ 5 : حال کنکوریم خراب است ... بدجور دعایم کن !

شهدا شرمنده ایم وحشتناک !
یا زهرا(س)



به دست : پابرهنه ی دانشجو... | نظرهای شما [ نظر]

شجره ی طیبه ی بسیج !

سه شنبه 88 آبان 26 ساعت 11:15 عصر

بسم رب المهدی (عج)

 حرف اول :
بسیجی چشم دوخت به جایی که حاجی می آمد. آنقدر خسته بود که چشمهایش را با چوب کبریت باز نگه داشته بود .
حاجی از آن دور لبخند می زد .
- خسته نباشی !
- خیلی ممنون . ایشالا فردا با یه خواب ناز جبران می کنیم !!
حاجی دستش را گرفت . از سینه کش خاکریز کشیدش بالا . با انگشت جایی در آن دورها را نشانش داد ؛ سمت غرب !
گفت : (( هر وقت پرچمت رو بردی و اونجا کوبیدی ، می تونی بری بخوابی !!! ))
بسیجی سرش را برگدوند و خیره ، نگاهش را نگاه کرد .
پرسید :(( کجا ؟ ))
- اونجا ! آخر افق !

حاج احمد ... بسیجی ... آخر افق !!!
نیم نگاهی به هدر وبلاگ کردم ... دیدم نوک انگشت حاج احمد ، به پیروی از امام ، گیر کرده توی ب بسم الله ! اما او این چنین دم از پرچم بسیج و انتهای افق می زند ... انگار باید به اندازه ی انتهای افق باشی ، تا انتهای افق را ببینی ...
و نیم نگاهی دیگر هم به وقایع اخیر کردم ... دیدم نوک صحبت های غم آلود آقا ، انگار به سمت ماست ...
ما ؟ هان ! راستی وقایع پس از انتخابات ، ما را بسیجی معرفی کرده است ... و گویا این خون دل خوردن ، از دست همین بسیجی هاست ...
مگر امام این نسل نگفته بود : (( بسیجی یعنی علی(ع) ؛ که همه وجودش وقف اسلام بود ... )) پس چرا انتخابات این ظلم را به این شجره طیبه کرد ؟ مگر نه این است که بسیج شجره طیبه است ...
و اینگونه بود که بسیجیان امروز ، از شدت شرم مرده بودند ... چون اینها بسیجی نبودند و فقط از روی نادانی ! این وزنه ی سنگین را بر دوش خود حمل می کردند ... و به همین علت مردند ...
و البته کمر من بود که دیگر تاب و توان تحمل این همه سنگینی و مسئولیت را نداشت ...

حرف دوم :
هنگامی که انسان نیازهای عظیم دارد و وقت کم ، چاره ای جز این نیست که خودش را زیاد کند و رشد بدهد و زندگی و مرگش را در این راه بگذارد و جلودار راه باشد و پیشوای راه رفته ها ...
عین - صاد ! ( استاد علی صفایی )
یعنی که باید بیای کار کنی ، زیر کار ، کمرت بشکنه ، صدات هم در نیاد !
یعنی وقتی اماممون می گه :
باید کوهنوردی کنیم ! چون کوهنوردی بالا و پایین داره ، توی همین بالا و پایین شدن هاست که بدن آدم ورزیده می شه ... و الا توی مسیر صاف قدم زدن که بدن رو ورزیده نمی کنه ...
و همچنان یعنی که باید بیای کار کنی ، زیر کار ، کمرت بشکنه ، صدات هم در نیاد !
یا وقتی شهید احمدرضا احدی تو وصیت نامه اش اینجور می نویسد که :
بسم الله الرحمن الرحیم
فقط : (( نگذارید حرف امام (ره) به زمین بماند ... همین ))
...
والسلام !
کوچکترین سرباز امام زمان(عج) !!!
و اینگونه بود فهمیدم که :

باید سرباز امام زمان باشیم تا بتوانیم سرباز امام زمان (عج) تحویل دهیم ...

و این یعنی که : باید بیای کار کنی ، زیر کار ، کمرت بشکنه ، صدات هم در نیاد ...

- - - - - - -
ز.خ 1 : کتاب حرمان هور ، دفتر سوم ! بدجوری متن دوست مرا دیوانه کرده است ...
ز.خ 2 :خیلی بیشتر از این میخواستم درباره ی بسیج بنویسم ... شاید بعد !

شهدا خیلی شرمنده ام !
یا فاطمة الزهرا (س)



به دست : پابرهنه ی دانشجو... | نظرهای شما [ نظر]

آرپیچید رفت ...

دوشنبه 88 تیر 22 ساعت 2:29 عصر

بسم رب المهدی (عج)

از انتخابات این 3 تا آیه مونده بود ...
سوره ی انبیا ، آیات 105 ، 106 ، 112 !!!

*

اعتکاف که تموم شد ، اولین حرومی رو که حلال کردم آینه بود !
رفتم جلو آینه ! بجز چن تا جوشی که رو صورتم در اومده بود ، دیدم نه ...

خر موسی گرش به مکه برند ، چون بیاید باز هم خر باشد ...

اعتکاف که تموم شد ، بدون خداحافظی رفتم خونمون !
اعتکاف که تموم شد ، جاسوئیچیم افتاد تو جوق آب !
اعتکاف که تموم شد ، تازه بد بختیا شروع شد !
اعتکاف که تموم شد ، خیلی چیز ها هم تموم شدن ...
اعتکاف که تموم شد ، همه چی تموم شد ...
اعتکاف که تموم شد ، منم تموم شدم ... خیلیا هم با من تموم شدن !!!

*

مثه یه فنر !
خداوکیلی حساب کن ! یه فنر رو بگیری 5،4 سال نگهش داری ، بعد یهو ولش کنی !
خوب پرت میشه بالا دیگه ! حالا ممکنه تو چش و چال بعضیها هم بره ...
بسیج همون فنر است ! حساب کن دست و پای بسیج رو بسته بودن ، بعد سر این قضیه ها یه دفه ولش کردن !
بازم دمشون گرم بچه بسیجیها ! ترکوندن ... من دست تک تکشون رو می بوسم از راه دووور ...
راستی ! منم یکی از همین لباس شخصی ها بودم ...

*

یکی از خواص چوب خشک اینه که احساس نداره !
یعنی چیزیو نمیفهمه !
یعنی حالیش نیس !
یعنی دردش نمیگیره !
یعنی نمی تونه دردش بگیره !
یعنی ... بذار راحت بگم دیگه ...
یعنی اصلن آدم نیس ...
حالا حسابشو بکن این چوب خشکه رو کاشتنش یجا ! اونم علم شد و واسّاد !
هی همه اومدن بزننش زمین ! نتونستن و واسّادن تا ...
تا اینکه ...
چوب خشکه تحت شرایط فیزیکی و شیمیایی محیط و به مرور زمان ! شیکست ...
همه ی اونایی که اون دور بودن اومدن ببینن از زخمش خون میاد یا نه !
ولی حیف ! حیف که نمی دونستن چوب خشکه اصلن آدم نیس که بخواد خون داشته باشه ! 
آخه خشکه !
حالا چوب خشکه مونده و ...

- - - - - - -
ز.خ 1 : چیز توی متن ، طبق لغت نامه ی موسوی میتونه هر جسم جاندار و غیر جانداری باشه ! یعنی همه چیز!!!
ز.خ 2 : بعضی وقتا چِت کردن هم خوبه ها ...
ز.خ 3 : درَفت !
ز.خ 4 : ما نوکر امام رضا (ع) هم هستیم ...
ز.خ 5 : آدم یعنی هر جسم خونسرد و خونگرم ...
ز.خ 6 : فقط وقتی دیوونگی و توّهم با هم قاطی بشه ، متن آخری درمیاد دیگه ...

شهدا شرمنده ام !
یازهرا (س)



  • کلمات کلیدی : امام رضا(ع)، اعتکاف، بسیج
  • به دست : پابرهنه ی دانشجو... | نظرهای شما [ نظر]

    <      1   2      

    کل یادداشت های این وبلاگ

    زندگی با چشمان بسته !
    پراکنده های ذهنی قبل از زیارت!
    نامرتب هایی برای نوشته شدن ...
    [عناوین آرشیوشده]