فضایی را درنظر بگیر ، تمامی افراد از بهترین هایند ... بهترین مخلوقات ! بهترین هایی که البته هنوز یک ایراد کوچک دارند ، و آن این است که به بلوغ کافی نرسیده اند ... تعجب نکن ! مگر ندیده ای آدم خوبی را که در رفتارش پختگی دیده نشود ...؟
اینجور مواقع ، اولین خطایی که رخ می دهد ، عبور از مرزها و خط قرمز هاست . چرا ؟ خوب جوابش خیلی واضح است ...
فرض کن می خواهی گم شده ای را بیابی ، نشانه ای به تو داده اند ولی تو چشمانت را بسته ای و اتفاقاً ؛ خیلی هم پیگیر هستی تا گم شده ات را بیابی ولی ... تا وقتی چشمانت بسته باشد ، مقصدت بیراهه می شود و اگر با چشم بسته به دنبال گمشده ات بروی ، حاصلی جز گمراهی نخواهی داشت ...
برگردیم به همان فضای اول ... بهترین مخلوقات!
گزاره ها را کنار هم بگذاریم و فرضمان را تکمیل کنیم ...
جمعی از بهترین مخلوقات ، که به دنبال گمشده ی خویش می گردند و بسیار هم تلاش می کنند و در این تلاش نیز بهترین اند ، تو ، نشانه ی گمشده ی آنها را به آنها می دهی و آنها را به " دیدن و گمراه نشدن " توصیه می کنی ... ولی آنها چشمانشان را بسته اند و تلاششان را بیشتر؛
و البته که از روی خامی شان ، نمی دانند که در این فضا ، هرچه بیشتر تلاش کنند ، بیشتر گم می شوند و خطرها را راحت تر عبور می کنند و خط قرمز ها را آسان تر می شکنند .... هرچه در این فضا(فضای ندیدن نشانه ها) بیشتر تلاش کنند ، به شکستن مرزها و تجربه ی خطاها خو می گیرند و این امور ناصواب ، کم کم برایشان تبدیل به یک عادت و امر روزمره می شود .... دریغ از آنکه اگر لحظه ای چشمانشان را باز کنند و نشانه ها را بنگرند ، خطاها را کنار خواهند گذاشت و از بیراهه روی خواهند گرداند ....
این فرض آنجایی جالب تر می شود که تلاش تو برای باز کردن چشمان این جماعت ، با مخالفت شدید آنها مواجه می شود و در نهایت تعجب ، آن ها نیز تو را به کور چشمی دعوت می کنند و تمام نشانه هایت را باطل! و دعوت تورا یک امر ناصواب می دانند !! و این یعنی جامعه ای کاملا مخالف با جامعه ی معمولی و ایده آل!
این صحنه را تصور کن! خنده ات می گیرد !!
دو دستی تلاش می کنی تا چشمانشان را باز کنی تا شاید برای لحظه ای نگاهی به نشانه ها بیندازند ولی ...
فرض را به واقعیت تبدیل می کنیم ، اینکه اگر در رفتار هایمان حد معینی از قوانین را رعایت نکنیم و چشمانمان را نیز به روی نشانه های اطرافمان ببندیم ، به یک زیاده روی در امور می رسیم که این زیاده روی ، خواه ناخواه ما را به سمت بیراهه می کشاند و مارا از خط قرمز ها می گذراند ...
داستان قوم حضرت لوط ( فقط با نگاه به سوره ی هود ) درست از همین جا آغاز می شود . جایی که ابلیس تصمیم می گیرد تا محبت ها و خوبی های این قوم را به انحراف بکشد و این درست نقطه ی عطف ماجراست . . .
- - - - - - - -
سوره هود ، سوره ای مکی است . محوریت در سوره های مکی ، ابلاغ پیامبر اکرم درباره مردم و تبلیغ ایشان است . چنین امری صفت خاصی را برای انذاری بودن سوره ها می افزاید .
" الر ، کتاب احکمت آیاته ثم فصلت من لدن حکیم خبیر "
نگاه اولیه به سوره ، با توجه به مکی بودن آن ، ذهن مارا ناخود آگاه به سمت زوج قرآنی " تبلیغ-انذار" برای راه اندازی یک حکومت می برد . اینکه باید آمادگی لازم ایجاد شود تا روح انسان ها ، پذیرای یک حکومت الهی باشند . حکومتی بر مبنای قوانین توحیدی که حاصل"تبلیغ-انذار" رسولانش است...
صحبت از کتابی است که آیاتش به دست حاکمی حکیم استحکام یافته و هر آیه ای دقیقاًدر سر جای خودش قرار دارد ...
" الا تعبدوا الا الله إننی لکم منه نذیر و بشیر * و أن استغفروا ربکم ثم توبوا الیه یمتعکم متاعاً حسناً الی اجل مسمًی و یؤت کل ذی فضل فضله و إن تولوا فإنی اخاف علیکم عذاب یومٍ کبیر "
کتابی که " الا تعبدوا ، أن استغفروا ، ثم توبوا " گزاره هایش باشد...
کتابی که نیاز به یک "بشارت دهنده(تبلیغ کننده)-انذار کننده " دارد تا آیاتش را تفصیل کند ... و این کار رسول است ... رسولی که در این سوره وظیفه دارد تا در مقابل اشتباهات و خطاها ، انذار کند تا مبادا عذاب الهی نازل شود ...
این سوره رسولان مختلف و اقوام مختلفی دارد . حضرت نوح ( قوم نوح ) ، حضرت هود ( قوم عاد ) ، حضرت صالح ( قوم ثمود ) ، حضرت لوط ( قوم لوط ) و حضرت شعیب ( قوم مدین ) .
هرکدام از این بزرگان ، شرایط خاص خودشان را دارند . تلاش های آن ها برای "تبلیغ و انذار" و تغییر رفتار های اشتباه و مخالفت اقوام آنها که منجر به عذاب های الهی می شود .
اما نکته ی قابل توجهی که در سرگذشت همه ی این اقوام وجود دارد ، عدم دقت و تمرکز بر روی " آیات (نشانه ها) " است . که این ندیدن آیات ، سرنوشت هرکدام از این اقوام را به عذاب منجر کرده است .
فضای کلی سوره ، نشان دادن رسولانی است که برای تبلیغ ، به بدترین نقطه ی تبلیغی می روند . یعنی کار در بدترین شرایط محیطی! و در این میان گویا ، حضرت هود از همه مظلوم تر بوده ، چون ابزار عمل برای انذار مردمش نداشته .... و شاید همین باشد ، دلیل نامگذاری این سوره به نام حضرت هود . . .
پراکنده های ذهنی قبل از زیارت!
" بسم رب الشهدا والصدیقین "
کاروان پیاده روی اربعین از نجف اشرف تا کربلای معلی
میزبان: حرم مطهر شهدای گمنام "کهف الشهدا"
(ویژه برادران تهرانی)
سایت ثبت نام : www.kahf.karbalaeian.com
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
بسم رب المهدی(عج)
اول از همه باید درباره این تبلیغ توضیح بدم که : همه چی واضحه دیگه ! هرکی دلش هوای پیاده روی واسه دیدن ارباب رو کرده ، میتونه مهمون خادمای کهف الشهدا باشه ...البته با شرایط خاص خودش!!!
و اینکه چرا این رو به عنوان پیش متن گذاشتم و پست ثابتش نکردم ، واسه اینه که بگم ؛ هنوزم حرف آقا روح الله(ره) همونه : " بسیج میقات پابرهنگان و معراج اندیشه اسلامی است ... " حتی اگه تو بسیج بهمون تهمت دزد و... بزنن! البته که بمــــاند بقیــــه اش ...
مــــــــی کشــــی مرا حســــــــــــــــــــین(ع) ...
حقیقتا بگم که خودم هم بدجور موندم تو این طلبیده شدن و نشدن ! از اون پس زدن و از این پیش کشیدن! یا به قول عُــرفا "خوف و رجا "ی دیدن کربلای ارباب ...
نه به اون نامه ی بی دعوت کاروان(خیلی نامردیه که بگم بی دعوت!) ؛ که احسان لقمانی آورد جلو در خونمون و صاف صاف تو چشام نگاه کرد و گفت : پول کاروانت رو هم دادم ، هر وقت داشتی بهم برگردون ... فقط تورو خدا برو زود گذرنامه ات رو بگیر!(البته دوستانی که به گردن این حقیر،حق برادری دارن می دونن که این تورو خدا واسه چی بوده!!) بالاخره ، قسمت...
نه به اون تنبلی های خودم واسه گرفتن گذرنامه و هر روز دیر رفتن سمت نظام وظیفه! با اون پلیس بازی ها و توریه ها ... واسه اینکه مثلا نمی خواستم کسی بفهمه دارم میرم کربلا...(ناگفته نمونه که داداشمون ، مثل همیشه گیج بازی در آورد و به ما کامل توضیح نداد که باید وثیقه محضری داشته باشیم و 500 تومن پول نقد بذاریم و بریم محضر خونه و اینها!) که در نهایت منتهی شد به طولانی شدن روند اداری کارها و کشیده شدن به اردوی طرح ولایت بسیج دانش آموزی (که قولش رو از دو ماه پیش داده بودم) و نیمه کار موندن روند دریافت گذرنامه و تنگ شدن زمان برای تحویل گذرنامه جهت اخذ ویزا توسط کاروان!!!! (قسمت!)
نه به اون افسر ... ؛ که بعد سه روز دوندگی تو نظام وظیقه و کلی ساعت صف واستادن واسه یه سوال ، الکی به ما گفت : نامه تو فردا میدم گذرنامه و منم فردا ساعت 7 صبح باید با بچه ها می رفتم اردوی رامسر ! در حالیکه من اصلا با گذرنامه کار نداشتم و باید همون روز یه راست می رفتم پلیس +10 ! و همون روز کارم تموم بود و اون افسر ... قسمت!
نه به اون ارسال مدارک من به رامسر ! که من برم از طریق پلیس+10 رامسر اقدام کنم(که اونم نشد!) و کل مربیای اردوگاه و کلی از دانش آموزاش بفهمن که من قراره برم کربلا و تو یادواره شهدای اردو سنگ تموم بذارن ! کار به جایی رسید که یکی از بچه های مناطق دیگه ، وقتی که دید من دیگه ناامید شدم ، اومد بهم گفت : آقا من دلم روشنه ، تو میری کربلا و من بازم باورم نمیشد ...
نه به اون گذرنامه ای که وقتی از رامسر اومدیم و اقدام کردیم ، دو روزه اومد !!(که بدون پارتی،واقعا امر عجیبیه) و منم صبح روزی که با احسان قرار بود کد گذرنامه رو بدیم به کاروان واسه ویزا ، با مجید و مبین رفتیم گلزار شهدا و بالاسر قبر آقا مازیار و قسم دادن که نکنه آقامون نگاهمون نکنه . . . قسمت!
نه به اون کد گذرنامه ای که بعد گلزار از اداره گذرنامه(با کلی پلیس بازی - که مثلا مجید و مبین نفهمن ما داریم می ریم کربلا) گرفتیم و در حین اینکه خیلی خوشحال داشتیم به کاروان زنگ می زدیم ، من با خنده به احسان گفتم : چه حالی میده بگه لیست ویزا رو رد کردیم و این بنده خدا نمی تونه دیگه بیاد و ما جاش جایگزین کردیم و فقط شما میتونی بری ... و دقیقا هم همین شد و من هم خندیدم ... قسمت!
نه به اون نا امیدی و آوارگی ! که کل دنیا رو سرم خراب شد و اون حرفا(بی آبرویی ها)یی که پابرهنه ی گمنام زد! ؛
که آقا جونم ! تو که قرار بود منو نطلبی ، چرا دعوتنامه رو فرستادی دم خونمون ؟ می خوای بگی من کثیفم ؟! چرا اینهمه منو کشوندی اینور و اون ور و امیدوارم کردی ...؟!
(هر چن که تو خیلی آقاتر از این حرفایی که به این نوکر گناهکارت این حرف رو بزنی)
نه ! به هیچ کدوم از این اتفاق هایی که می خواست بهم بگه ؛
دل تو بده من ، برو به وظیفه ات عمل کن...
به اون طلبیده شدنی که ، همه ی بچه ها فهمیدن و تازه مجید و حسین هم به کاروان اضافه شدن و خیلی خوشگل تر از من و زود تر از من هم ، خودشون رو رسوندند به آقا ...
به اینکه اگه بنا باشه بری ، میری و اگه هم بنا نباشه بری ، نمی ری! باید ببرنت ...
به اون اولین نگاهی که می خوام به گنبد آقا قمر بنی هاشم کنم و بهش بگم :
آقاجونم ! یادته دو سالم بود ، مریض شدم ، هیچ جوره خوب نشدم ، مادرم منو سقّا کرد و اونوقت خوب شدم...
آقا جونم ! یادته اولین اشکی که واسه ارباب ریختم ، صبح تاسوعا بود و به قول قدیمی ها ، روز اباالفضل(ع) ...
می خوام بدونم ؛
آقا جونم ! منو به چی طلبیدی ؟
به گناهام ؟ یا به نمازم ؟ یا به عزاداری هام ؟ یا مثلاً به کارهایی که دارم می کنم ؟یا به وظیفه هایی که عمل نکردم؟یا به مسئولیت هایی که از زیرش شونه خالی کردم؟
آقا منو به چی دعوتم کردی؟ اونم اینجوری...جون به لبم کردی آقاجون...باهام چیکارداری؟
به خدا وقتی اولین بار ردم کردی ، همش با خودم می گفتم : نکنه آقام گناهامو فهمیده باشه و با این کارش به روم زده باشه ؟ نکنه جلو آقام بی آبرو شده باشم ؟ نکنه می خواد منو ببره کربلا و باهام اتمام حجت کنه ...؟ نکنه می خواد بعد کربلا ردم کنه ... ؟
آقا جان ،
به قول استاد روضه های جگر سوز،سید حسین مؤمنی؛تمام حرف دلم با تو همینه...
عبــــاس(ع) جان ... دلم و می آرم ، می اندازم تو حرمت ... اگه درستش کردی ... که کردی !
اگر نه ... می رم تو حرم داداشت حســــین(ع) ...وامیستم و گلایه تو به . . .
یارب الحسین(ع) ، بحق الحسین(ع) ، إشف صدر الحسین(ع) ، بظهور الحجه(عج) ...
لطفاً حلالم کنید!
"نسأل الله منازل الشهدا"
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
ز.خ : باور کنید اینطور نیست که هیچ حرفی جز دردودل کربلا نداشته باشم ! به خدا واسه سوریه کلی حرف دارم ! کثیف کاری شورای شهر حالم رو به هم زده ! شوت زدن فعالین تشکیلاتی داره عذابم می ده ! رفاقت های بی مبنا و برادری های به ظاهر با معرفت دوستان(!) بدجور ذهنم رو مشغول کرده... ولی انصافا دستم به نوشتن نمیره ؛ این هم به حساب حاجات سفر کربلایم ... انشاءالله که حاجت روا شوم!
نامرتب هایی برای نوشته شدن ...
بسم رب المهدی(عج)
هنوز هم به صدق دانش آموز بودنم نرسیده ام که بخواهم صادقانه حرفی را در این جا بنویسم ، ولی عهدی که در قرارگاه عملیات فرهنگی کربلا و میان برادران بسته شد بر این بود که وبلاگ های شخصی با محتواهای مفید به راه بیفته و البته که خودم هم چند وقتی بود آرامش نویسندگی رو از دست داده بودم... هرچند که شاید محتوای وبلاگ های این حقیر به هیچ وجه مفید نباشه!
اولین چیزی که تو این روزها ، ذهن نامرتبم رو نامرتب تر کرد ، این جمله ی آقا مصطفی بود که تو وبلاگ داداش قدیمی م ، مسعود (جاکفشی) خوندمش...
شهید چمران :
من قدر خود را بزرگتر از آن می دانم که محبت خویش را از کسی دریغ کنم. حتی اگر آن کس محبت مرا درک نکند و به خیال خود سواستفاده نماید...
میخوام روده درازی کنم و یه حرف اضافه تری به این حرف آقا مصطفی بگم!
اینکه من اصلا در حدی نیستم که بخوام محبت و دریغ کنم یا نکنم !
اصلا من قدر خودم و کوچیکتر می دونم !
نه ، قدرم بزرگه ولی خودم کوچیکترم !!
یا نه ، من هم قدرم کوچیکه و هم خودم کوجیک تر !!!
ای بابا ! اصلا من نمی فهمم کی بزرگه ، کی کوچیک ؟ چی بزرگه چی کوچیک ؟؟
قدر کی بزرگتره یا کوچیکتر !
اصلا این روزا انقدر ذهنم شلوغه که فرصتی برای فهمیدن ندارم !
ولی میدونم از محبتِ سیمانی و خشک نداشته ام ، به خیلی ها دریغ کردم....
شاید این حرف آقا مصطفی ، بتونه تو این بلوک سیمانی به ظاهر با محبت وجودم ، یه تغییری ایجاد کنه....
ش...ا...ی...د... !!
حسن باقری ، اسطوره ای کوچک که خیلی بزرگ بود!
شاید استارت این بندها ، از گرایش خالق و حکیم بودن خدا در درس توحید بود ! جایی که بچه های اردوی طرح ولایت مسجد الزهرا(س) ذهن رو به صورت ناخواسته به این سمت بردن که ؛
چی شد یه حسن باقری با یه خلقت نحیف و شاید ناقص ، بعد ها شد قائم مقام نیرو زمینی سپاه و مغز متفکر جنگ !؟
اصلا وقتی اسم فرماندهان نظامی میاد ، ناخودآگاه ذهن ها میره به این سمت که نفر اول ، باید حتما از لحاظ جثه و آمادگی رزمی ، اعجوبه ای باشه و از لحاظ سنی آدم پخته و باتجربه ای باشه و سن و سالی داشته باشه و .... با این توصیفات ، افراد اهل فکر به راحتی از دایره ی فرماندهان حذف می شن ! حتی اگه اون آدم اهل فکر ، عُثامه 19 ساله باشه !
تفکر منحرف و غلطی که این روزها تو جمع فرماندهان بسیج و حتی در کف پایگاهها موج می زنه !
اتفاقی که حسن باقری با ظهورش ، همه ی این حرفارو باطل کرد ... جایی که هنوز نزدیک به 1000 ساعت صوت منتشر نشده ی جنگی از این شخصیت به جا مونده که داره به عنوان سندهای جنگی استفاده میشه... فرمانده ای که وقتی شهید شد ، 27 سال بیشتر نداشت ...
دقیقا همین تفکر غلط بود که دایره ی رأی های بچه حزب اللهی ها رو به دو شقه ی کاملا مختلف " دکتر جلیلی - دکتر قالیباف " تقسیم کرد ... و البته من این تقسیم بندی رو ، جفا به شخصیت اسطوره ای دکتر جلیلی می دونم ...! من کاری به برنده ی این انتخابات ندارم . برنده ی این انتخابات مسلماً امام خامنه ای و مردم هستن ! و هیچ کس دیگه ای هم نمی تونه خودش رو پیروز این انتخابات بدونه ؛ ولی نقد من به مدل رای های بچه حزب اللهی هاست که داعیه مدیریت جهان اسلام رو دارن ! نقد من به گسترش این تفکر کثیف و منحرفه که این روزا (به خاطر ضعف ایمان) نتیجه انتخابات رو واسه خودشون شکست می دونن و این چوب شکست رو به سر دیگران می کوبند ! و الا همون رایی که هاشمی و خاتمی و احمدی نژاد رو رئیس جمهور کرد ، امروز روحانی رو رئیس جمهور کرد ! و ما هم نباید یادمون بره که خاتمی سال 80 ( و دقیقا دو سال بعد از فتنه ی 78 ) با اون رای فاحش ، و به دست همین مردم رئیس جمهور شد ؛ و این نشون میده قشر خاکستری ، رای ش هم خاکستریه و قشر سیاه هم رای ش سیاه ! ولی اون قشری که دم از ایدئولوژی و مبانی فکری میزنن ، چرا این روزا به یاوه گویی افتادن و کند بودن خودشون رو به تندروی دیگران متهم می کنن ... ؟
اخلاص ، صداقت ، عمل واقعی به دونسته ها و سعی و تلاش ، گزاره هاییه که برام از حسن یاقری اعجوبه و از دکتر جلیلی اسطوره میسازه ! اسطوره ای که با آرامش ظاهری و طوفان درونیش ، نمونه ای از یه انقلابی ِ آرمانخواه رو برام نمایان می کنه ... کسی که مقاومت رمز پیشرفت رو برام معنا کرد!
جدا ما چرا نمی خواهیم برای فکر و توانایی فکری ، ارزشی بالاتر از توان اجرایی قائل باشیم ...؟
- - - - -
ز.خ : رجب و شعبان ، اردوی آماده سازی رمضان بود.
ببخش اگر بی اجازه ی دل ، وارد مهمانی ات شدم... و ماعرفناک حق معرفتک!
ز.خ : حق بدید،بعد نزدیک به 4 سال،انقدر ادبیات نوشتاری م و توانایی انتقال مطلب م ضغیف باشه!
ز.خ : شاید این مطلب رو تکمیل کنم ...
ز.خ : حسن باقری ، بدجور ذهنم رو مشغول کرده ، چون فرمانده قرارگاه کربلا بوده ....
ز.خ : حقیقتاً نویسندگی رسول و تا حدودی هم عباس ، موتور محرکی بود واسه نوشتنم ...
ز.خ : حال می کنی !؟ با این جمله ها بهت القا کردم که منم نویسنده ام !!!
کل یادداشت های این وبلاگ