او شبیه هیچ کس نیست ...
بچه بودم فکر می کردم خدا هم شکل ماست . مثل تو ، مثل من ، ما ، همه ، او نیز موجودی دو پایت . خدا ، پیرمردی مهربان است و به دستش یک عصاست . یک کت و شلوار می پوشد به رنگ خدا ، حال و روز جیبهایش هم ، همیشه روبه راه است . مثل پدر بزرگ ها به چشمش عینکی دارد بزرگ ! با کلاه و ساعتی کهنه که زنجیرش طلاست . فکر می کردم سرفه های او دلیل رعد و برق ابر هاست . گاه گاه نسخه می پیچد ، طبابت می کند .
مادرم می گوید : که هر دردی را دواست . . .
چند سالی که از عمر گذشت من فهمیده ام ، او حسابش از تمام عالم جداست . . .
فکر می کردم که شبها روی یک تخته بزرگ ، مثل همه آدمها ، در خوابهای خوش رهاست . . .
مهربانتر از پدر ، مادر ، پدر بزرگ و مادر بزرگ ؛ او شبیه هیچ کس نیست ، نه ، چون او خداست . . . !!!
الهی و ربّی ! من لی غیرک ...
کل یادداشت های این وبلاگ