سفارش تبلیغ
صبا ویژن
.

خیلی حرف واسه گفتن داشتم .... ایشالا بعدن !

چهارشنبه 87 خرداد 8 ساعت 10:3 عصر

بسم رب المهدی (عج)
فقط می خواستم بگم که تلویزیون با نشون دادن روز سوم و مقر سوم خرداد خرمشهر که توش بود منو یاد 19/12/85 یعنی اولین باری که رفته بودم مناطق عملیاتی انداخت ....
(( ...  شارژر گوشیم دستم بود و داشتم دنبال پریز می گشتم که یه جوون با حال که خادم بود و پشت لباسش هم نوشته بود (( می رویم تا انتقام سیلی مادر بگیریم ... )) دستمو گرفتو منو برد تو یه اتاق خلوت که یه فانوس توش روشن بود ... گونی رو کنار زد و گفت : بیا اینجا بشین تا شارژ بشه ! و رفت ... منظورشو نفهیمدم ... چند دقیقه بعد دیدم یه دفتر بزرگ اونجاست که روش نوشته .... : بگو آنچه را که خودت گم کردی ... دفتر برداشتم و دلنوشته های زائر ها رو خوندم .... )) تازه منظورش از شارژ رو فهمیدم ....
آره یاد اون جمله های ادبی خودم افتادم که (( یا امام زمان (عج) من خیلی گناه می کنم ... شما مرا کمک کنید ... خانواده ام را کمک کنید  و زود تر ظهور نمائید .... )) شیرینیه اون حرفا هنوز زیر لبمه ....

همین
والسلام !
یازهرا (س) 



  • کلمات کلیدی : درد دل با یار ...
  • به دست : پابرهنه ی دانشجو... | نظرهای شما [ نظر]

    جلوه ... 1

    پنج شنبه 87 خرداد 2 ساعت 10:1 عصر

    بسم رب المهدی (عج)

    برداشت اول :
    دیگه این روزا خورشید موقع طلوع حال بالا اومدن رو نداره و موقع غروب هم خودش دیرتر میره پایین ! تا آن ها هم نمازشون رو بخونند ...
    حاج سلیم داشت فریاد می کشید و بلند گوهای مسجد هم همراهی اش می کردند اما صدای غریب حاجی به جایی نمیرسید وگویی این مردم پنبه در گوش هاشان فرو کرده اند . دقت کرده ای ! وقتی اذان صبح می گوید حتمن صدایش را از مسجد محله می شنوی ... ولی مردم این شهر به بانگ خدا توجهی نمی کنند و خدا هر چه صدایشان می زند ... آخر مردم دنیا دوست در پی استراحت هستند تا روزی پر کارتر داشته باشند ... هنگام ظهر که دیگر هیچ ... سلیم خودش هم متوجه نمی شود چه می گوید و مردم هم از بس که می دوند اصلن یادشان رفته سلیمی هم هست ... وقت مغرب وقتی سلیم پیام خدایی را با صدای زیبایش منعکس می کند مردم از بس خسته اند حال شنیدن را ندارند و منتظرند تا اول به وجودشان برسند ... عده ای فلک زده هم یادشان می افتد نماز ظهر و عصر نخوانده اند ...
    در این میان فقط عده ای نوای خدا را لبیک می گویند و با رسیدن ندا به دنبال گمشده ی خویش می گردندد( حدیث معصوم (ع))
    ت : من شنیدما ( هنوز مطمئن نیستم ) که (( همانا نماز به تنهایی از فحشا و منکر جلوگیری می کند )) !!!

    برداشت دوم :
    حاج محمود داشت می خواند (( باد ها نوحه خوان ... بید ها سر به زیر ... ناله ها ... سینه زنان حرم باغچه ... خیمه ی خورشید سوخت ... )) نگاه کردم . دیدم خدا پشت خط است . گوشی را برداشتم ، تا خواست صحبت کند ، دیدم کسی پشت خط است . به خدا گفتم گوشی یه چند لحظه ... رفتم برگشتم . گفتم : خوب چی می گفتی ؟ تا خواست لب به سخن بگشاید کسی صدایم کرد و من گفتم : خدایا ! شرمنده ها کارم دارن و این اتفاق اینقدر رخ داد تا بار آخر که برگشتم دیدم بوق اشغال می زند ... . خدا ناراحت بود ! نه از بابت خودش . بلکه از بابت من  !!! شاکی شدم . رفتم در خانه اش. در را زدم . کسی باز نکرد . ناراحت شدم . فریاد زدم : خدایا ! مگر نمیدانستی که اگر رهایم کنی به چه لجنزاری می افتم ....
    ت : خدایا ! بار خدایا ! صد بار خدایا ! خودت گفتی صد بار اگر توبه شکستی باز آ ! ولی نگفتی اگر صد و یکبار شد چه کنم ؟

    ----------------------------------------------------

    ز.خ : در خانه خدا همیشه و بر روی همه خلقت باز است ...
    ز.خ : بنر زیبای وبلاگ تلاشی است از : پوتین بسیجی ( منطقه ممنوعه )

    همین
    والسلام !
    یازهرا (س)



  • کلمات کلیدی :
  • به دست : پابرهنه ی دانشجو... | نظرهای شما [ نظر]

    حسین(ع) گریه نکن ! مادر ایشالا خوب میشه ...

    جمعه 87 اردیبهشت 27 ساعت 10:21 صبح

    بسم رب الزهرا(س)

    بچه بودم ... رفته بودیم مسجد زینبیه (س) ... اون موقع اون مسجد خیلی خوب بود ... همین روزا بود ... اولین باری که فاطمیه رو یادم میاد مال همون موقع ست ... اون روزا یه در سوخته ای رو به عنوان نماد گذاشته بودن و منم نمی دونستم چیه ... فقط میدیدم مداح می گفت در .... بعدش همه مردم می مردن و زنده می شدن ... می گفت حیا ... می گفت شرم .... منم بچه بودم ... نمی دونستم ....

    آخر هیئت از بابام پرسیدم : این در چیه ؟ بابام اومد در گوشم یه چیزی گفت ... (( پسرم ! این همون دریه که حضرت زهرا (س) رو از ما گرفت ... )) بعدش هم گفت : این حرفو به هیشکی نگو ...

    - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

    ز.خ : بچه بودم ... یادمه از همین خیمه ی حضرت زهرا (س) فهمیدم چی شده ... از همین خیمه ...
    ز.خ : یا فاطمه (س) من عقده ی دل وا نکردم ؛ گشتم ولی قبر تو را پیدا نکردم ؛ تویی مسافر خسته ی غم ؛ بانوی بی قبر و حرم ؛ بانوی بی قبر و حرم ...
    ز.خ : این قدر پی قبر من ذار (ز.ظ.ض) نگردید ؛ هر جا دلتان می شکند قبر من آنجاست ...
    ز.خ : حتمن مداحی وبلاگو گوش کنید !

    همین
    والسلام !
    یازهرا (س)

     



  • کلمات کلیدی :
  • به دست : پابرهنه ی دانشجو... | نظرهای شما [ نظر]

    دوست نوشت ... @

    جمعه 87 اردیبهشت 20 ساعت 6:26 عصر

    بسم رب المهدی (عج)

    آنچه ما کردیم با خود هیچ نابینا نکرد
    در میان خانه گم کردیم صاحب خانه را

     م ن م ن م ن م ن م ن م ن م ن م ن م ن م ن م ن م ن م ن م ن م ن م ن م ن

    نامه ام برایت همین است ...
    می دانم ... میدانی ... ولی مطمئنم نمی خواهی بدانی ...
    من هم دعوتت کردم تا بخوانی و فقط (( بدانی )) ... نه اینکه بمانی برادرم ...
    برادرم ! من برای تو آنی نبودم که می خواستی ... ولی تو هم ...

    برادرم ! این داستان را حتمن شنیدی ... (( ... روزی پدری برای اینکه به فرزندش خطا نکردن را بیاموزد به او گفت : هر وقت اشتباهی کردی میخی در دیوار بکوب و هر وقت از آن پشیمان شدی آنرا از دیوار در بیاور ... پسر بعد از چند وقت اشتباهاتش کم شده بود ولی دیوار زخم های زیادی بر تنش مانده بود ... فقط برای اینکه پسر اشتباهاتش کم شود ... چرا بگویم زخم ... می گویم سوراخ ... می گویم خلاء ... ولی پسر هیچ وقت نتوانست (( زخم ها را التیام بخشد )) ...

    راستی برادر ! این حرف مدتی است در دلم بی تابی می کند ... (( خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو ... )) می دانی چرا ؟ آخر ... (( رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون ... )) واسه همینه که می خوام بهت بگم ... (( آسته برو آسته بیا که گربه شاخت نزنه ... )) ...

    قصه چه کنم دراز بس باشد  ***  چون نیست گشایشی زگفتارم

    برای سومین بار یا علی (ع) می گویم ...
    دو بار قبلش را یادت هست ؟ !
    ولی دوست دارم دلیلش را تو برایم بگویی ...

    - - - - - -

    ز.خ : بی کمالی های انسان از سخن پیدا شود *** پسته ی بی مغز چون لب وا کند رسوا شود
    ز.خ : از تویی که نفهمیدی عذر می خواهم ... آخر دارم ذهنم را جاروب می کنم و آشغالهایش را دور میریزم ... اینها هم همان آشغالهایی است که بدرد می خورد و من حال بررسی شان را ندارم ... پس آنها را در کیسه ای می اندازم تا بعدن !
    زخ : در پی دستادن تو من رسوایم * در گرفتن دستایت استادم ** گر غرور مرا خواری کند ، گر دل مرا یاری کند * توانم دستایت را برای مرهمم (( رازی )) کنم ... !

    همین
    والسلام !
    یا زهرا (س)



  • کلمات کلیدی : بسوی ظهور ...
  • به دست : پابرهنه ی دانشجو... | نظرهای شما [ نظر]

    دوست نوشت ...+ !

    دوشنبه 87 اردیبهشت 16 ساعت 4:12 عصر

    بسم رب المهدی (عج)

    مانند داوران رشته های رزمی ( تا دعوا نشود ) ...
    ایستادم بینشان و بعد از چند (( لحظه )) سوت آغاز نبرد را زدم ! می دانی چه نبردی ...

    نبرد رفاقت ...

    ولی من نه داوری بلدم نه دوست دارم بینشان داوری کنم ...
    ناسلامتی من خودم مرد نبرد بودم ...

     - - - - - - - - - - - - - - - -
    ز.خ : بزودی در همین جا (( برایت )) نامه ای مینویسم ... تا تمام مطلب های گذشته ام را نقض کنم !! می دانی چرا ... ؟

    همین
    والسلام !
    یا زهرا (س)



  • کلمات کلیدی : افکار نوشته ...
  • به دست : پابرهنه ی دانشجو... | نظرهای شما [ نظر]

    <   <<   6   7   8   9   10   >>   >

    کل یادداشت های این وبلاگ

    زندگی با چشمان بسته !
    پراکنده های ذهنی قبل از زیارت!
    نامرتب هایی برای نوشته شدن ...
    [عناوین آرشیوشده]